زن و شوهر همچو دو بال برای یک پروازند. پرواز به سوی کمال ، پیشرفت و سازندگی. اما گاه این دو به دلایلی همچون ضعف در مهارت های ارتباطی، عدم حسن برداشت از طرف مقابل ، عدم توجه به نیازهای همسر ، عدم ابراز محبت به زبان و ... نمی توانند عاملی جهت ارتقاء و پیشرفت یکدیگر باشند. در این مطلب سعی داریم با ارائه پیشنهاداتی شما را برای بهبود زندگی مشترکتان کمک کنیم.
ادامه مطلب...زندگی موهبتی است که به ما ارزانی شده است و تا وقتی امید هست، زندگی هست. ما قدرت آن را داریم که نومیدی را به امید، شکست را به پیروزی و اشک را به خنده مبدل سازیم به شرطی که به زندگی و شگفتی های آن، به لذت ها، ناامیدی ها، تلا ش ها، رنج ها و دردها «بله» بگوییم.
اگر بکوشیم کلماتی از قبیل: «بله»، «امکان دارد»، «همیشه»، «امیدوارم» و «می توانم» را در فرهنگ لغات خود و اعضای خانواده وارد کنیم آنگاه شاهد تجلی شادیها خواهیم بود.
من تا امروز فکر میکردم فقط امام رضا علیه السلام است که غریب الغرباست!
آقای من، مهدی جان، قربان تو که امروز چه زیبا مرا روشن ساختی.
آری راست گفتی، حضرت رضا که غریب نبود، در میان این همه دلداده و عاشق.
مردمان این سرا همه از تبار سلمانند، بله، همان سلمان که از شما اهل بیت بود!
مگر میشد که رضا در میان این همه جان نثار و قدردان غریب باشد؟
نه، رضا به خانهی سلمان آمده است.
و دیدی که ما چشم و دل را به قدومش فرش کردیم.
و همه یکصدا میگریستیم و میخواندیم که: کرم نما و فرود آ که خانه خانهی توست!
آری رضا غریب نیست، آشنای آشناست!
و راست گفتی که حسین غریب الغربا بود.
او را به میهمانی خواندند، اما گلوی خشکیدهی میهمان را در میان راه، به خونش سیراب کردند.
آنان غریبه نبودند، همه عرب بودند و بالاخره دور و نزدیک با حسین نسبتی داشتند!
لااقل روزی نان و نمک سفرهی پدرش را خورده بودند.
حسین در میان آشنایان خود غریب بود. آری او غریب الغرباست.
أَلسَّلامُ عَلی خامِسِ أَصْحابِ الْکِسْآءِ ، سلام بر پنجمینِ اصحابِ کساء
أَلسَّلامُ عَلی غَریبِ الْغُرَبآءِ ، سلام بر غریبِ غریبان
أَلسَّلامُ عَلی شَهیدِ الشُّهَدآءِ ، سلام بر شهیدِ شهیدان
أَلسَّلامُ عَلی قَتیلِ الاَْدْعِیآءِ ، سلام بر مقتولِ دشمنان
أَلسَّلامُ عَلی ساکِنِ کَرْبَلآءَ ، سلام بر ساکنِ کربلاء
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
برای خودش ابهتی داشت. رئیس کاروان بود. چند سال پیش یوسف را بر سر راهش یافته و او را به عنوان برده فروخته بود. یوسف فروشی! چه جرم بزرگی. اما او یوسف را نمیشناخت، پس از آنکه فهمید ولی خدا را فروخته تمام تلاش خود را کرد تا اشتباه خود را جبران کند، اما دیر شده بود. پس در مصر ماند. چندین سال به انتظار نشست و به دنبال یوسف گشت. روزها و شبها انتظار میکشید و در داغ حسرت میسوخت. کم جرمی نبود. او ولی خدا را فروخته بود. انتظار، انتظار، انتظار... اما او از انتظار خسته نمیشد.
انتظار سخت است، اما او دیگر تنها نمیخواست خطای خود را جبران کند، بلکه دل کندن از یوسف برایش گران بود. دیگر سراپا عشق و انتظار شده بود.
پس از چندین سال شخصی پیام او را برای یوسف میبرد و انتظار پایان مییابد.
این همه شیرینی اجر صبری است کز آن شاخ نباتش دادند.
یوسف نه تنها او را میبخشد، بلکه او را به عنوان یکی از نزدیکترین یاران و سرداران خود انتخاب میکند.
سالهای انتظار او را به خوبی ساخته است. او اکنون دیگر قدر ولی خدا را به خوبی میداند.
مالک را می گویم. تجلی یک منتظر واقعی، که اگر چه گناهکار است ولی از جرم خود برگشته و سالهای سال درغربت، به انتظار یوسف نشسته است.
از سرگذشت مالک درسهای بزرگی میتوان گرفت. درس انتظار واقعی و سازنده و اینکه اگر از گناهانت برگردی و منتظر واقعی باشی و در زمان غیبت سختیها را تحمل کنی، امید است که از سرداران ولی خدا باشی.
راستی... اکنون چند نفر چون مالک منتظر آقا هستند؟ مالک یوسف را نمیشناخت و فروخت، اما ما تا کنون چند بار ولی خدا را با اینکه می شناسیم فروخ....
مالک خانه و زندگی و کاروان و آسایشش را کنار نهاد و چندین سال در غربت انتظار کشید. اما ما حتی یک لحظه هم آسایش خود را ...
ما حتی یک لحظه هم برای تو مالک نبودهایم، حتی یک لحظه....
ما منتظر تو نیستیم آقا جان
تنها همه انتظار داریم از تو
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجسیاه روتر از آنم که جرات کنم به سپیدارها نزدیک شوم، بی مایه تر از آنم که داراییم کفاف خریدن یک شاخه لبخند را برای لبانت بدهد. دلم هر جایی تر از آن است که بتواند شبی، ساعتی یا حتی به قدر چند جمله ای با تو خلوت کند.
چرا عقب افتادم از قافله ات؟ چرا جا ماندم از کاروانت؟ چه شد که تا به خود جنبیدم، وسط صحرا زمین گیر خفت خود شدم و دیگر از تو حتی سوسویی هم پیدا نبود؟
تقصیر که بود؟
باز هم این منم که اشکم بی بهره از اضطرار است و ضجه ام خالی از اصرار! زیرا نمی شود گداختگی دلی به چشمت بیاید اما قدمی برای تسلایش برنداری، نمی شود تب و تاب را و پریشانی را ببینی و برای دستگیری، پا پیش ننهی، نمی شود سرانگشتی به ضریح توسلت، دخیل بزند و تو از گره گشایی دریغ کنی!... تو داری شبانه، گوشه گوشه این دریای توفانی را می کاوی.
بادبانهایی به بلندای قامتت افراشته و هزاران ریسمان ناگسستنی برای نجات آویخته ای و پیشانیت تا به بیکران ها می تابد، اما باید دست غریق هم از میان گرداب بیرون آمده باشد تا تو خودت را برسانی و بیرونش بکشی!
اگر تو را فراموش کرده باشد، حق داری سراغش را نگیری و بگذاری بازیچه التهاب امواج شود، حق داری!...
ولی بیا و به حق آن نان و نمکی که سر سفره کرامتت خوردهام، لحظه ای از این غفلت زدگی من درگذر تا برایت بگویم: وقتی آدم دارد غرق می شود، اضطراب، فریادش را در گلو خفه می کند!
کسی که یک عمر در عرشه کشتی تو زیسته و به ناز و نعمت عاطفه ات خو کرده، وقتی ببیند خودش با پای خودش به میان ورطه پریده، واقعاً رویش نمی شود چیزی طلب کند. حتی اگر آن خواهش، رها کردنش از تباهی باشد، به خودش اجازه نمی دهد به تو اعتراض کند، به درگاهت شکوه کند، عریضه بنویسد یا دست تظلم بر آورد! احساس می کند مجبور است با رنجش کنار بیاید و بغضش را ته نشین حنجره اش کند و با این حال از شرح حال و روزش برای تو سر باز زند!...
اما خوب که گوش می سپارم، انگار نجوای تو از میان هیاهوی بوران، حرف دیگری دارد! تو می گویی: "می دانم که زلال دلبستگی ات به من را گل آلود کرده ای، خبر دارم موریانههای نافرمانی چه بر سر کلبه سر سپردگیات آورده اند، از هر طپش و ضربانی که قلبت دارد، قصه کسالت و یاست را شنیده ام. اما آخرش چه؟ مگر غیر از خانه من پناهگاهی پیدا می کنی؟ مگر جز من کسی هست که زیر سایه اش، آوارگیات را از یاد ببری؟ مگر نزدیک تر از من عزیزی پیدا می کنی یا دلسوزتر از من، رفیقی را می شناسی؟ مگر نمی دانی که من سرچشمه حیاتم و هر چه سوای من سراب مردگی است؟ پس چه می گویی؟! دست بر دست نهادن و به من پناهنده نشدن چه فایده ای برایت دارد؟...
بیا برای یک بار هم که شده، دلت را به دریای مهر من بزن و همه آن چه تاکنون کرده ای به کناری بگذار و بی آن که به گذشته ات فکر کنی، از ژرفای ضمیرت مرا بخوان! آن وقت می بینی که همان دم، سبکبال در آسمان آغوشم پروازت می دهم و تو می توانی تا همان قله های بی ابر، دیده در دیده من اوج بگیری..."
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
میگویند نشانیات را پرستوهای بهاری دور، در گوش باران گفتهاند.
ای مهربان ، آمدنت را دور نمیدانیم ، اینگونه که دستانمان بر آسمانها بلند است.
تو میآیی و بر چشمان منتظرمان شبنم شوق میتکانی. آن روز، چلچلهها بر نشانههای شهر فرود میآیند و نغمه مبارک آفتاب را به آواز مینشینند. آن روز، جهان دیگر بار متولد میشود.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
تنها، بیهمهمه، بر پیکر بیجان بهترین خلق خدا، نماز بخوان و دم نزن!
اشک بریز و خاک خشک مدینه تر کن و آه مکش!
ستم را ببین و حق خود را نادیده بگیر و بخاطر این مسلمانان نمایان بیقدر، سکوت را نشکن!
سراغ از فدک نگیر!
خم مشو!
نمیر...
تا فاطمه هست، درد دل عیان کن، زخم دل بشوی، استوار بمان!
یادت بیاید تقسیم کار رسول خدا را، تو بیرون، فاطمه در خانه؛ اکنون پس از آن بهترین رسول، در خانه بنشین، کنج عزلت با پروردگار نجوا کن، فاطمه درب خانهها بکوبد، از دروغگویان رنگارنگ بیعت تمنا کند.
صدای شعلههای خشمگین آتش بشنو، صدای جیغ ترسان کودکانت را بشنو، صدای فریاد «یا ابتاه» زهرایت را بشنو، درب شکستهی خانه را ببین، یاد از آیه ی «فی بیوت اذن الله...» نکن!
ریسمان بر دست، رد خون فاطمه از خانه تا خودت را ببین، قبضهی شمشیر را ببین، پهلوی نیمه جان فاطمه را....
علی! صبور باش
تا دیروز فاطمه بود
اما آه و فغان کودکان و فریادهای «یا امّاه» به تو خبر میدهد از امروز فاطمه نیست.
تا راه خانه بارها به زمین میافتی و در این فکری که از امروز دیگر غمخوار نیست.
تو میمانی، تنها!
جویبار اشک از چشم حسن پاک کن، حسین از پای مادر جدا کن، دست بر سر زینبت بکش، فریاد نزن!
سر فاطمه برای آخرین بار در بغل بگیر، وصیتش را بشنو، وداع کن، زندگی را فراموش کن، روزهای با فاطمه بودن را از یاد ببر، اشکهای بیتاب فاطمه را پاک کن، همنوا با فاطمه خون ببار!
شبانه فاطمه را رهسپار کن، با زانوان لرزان بر پیکر تنها همدمت نماز بخوان، ضجه های زینب را با نوازش خاموش کن، پارهی تن به آغوش پدر بازگردان، دست پیامبر در خاک ببین، شکوه نکن!
بسپار به فاطمه، فاطمه میرود، میگوید...
اکنون...
تنها...
آخرین حرفها را میگویی.
در مشتت خاک داری.
زیر بار این غم، زانوانت خم میشود، میشکند...
سر پر غم بر خاک گور فاطمه میگذاری
صدا میزنیاش
نجوا میکنی...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج